پارسای قصه گو:
4شنبه صبحه.....
من امروز زودتر از مامانی بیدار شدم.نمیدونم چرا مامان بیدار نمیشه و نفهمیده که من بیدارم؟؟!!
فکر کنم دیشب تا ساعت 3 و 4 توی نی نی پیج گشت میزده!!!!!!!!
خیلی هم بد نیست یه فرصت خوب تا یکم شیطنت کنم...!!!!
خب ببینم توی میز توالت چی پیدا میکنم؟ آهان چندتا رژ لب و رژ گونه....
اینجا هم که کتابهای بابایی...
ای وااااااااااااااای چرا اینجوری شد؟!!! بذار مامان رو صدا کنم......
مامان: پارسااااااااااااااااااا؟؟
انگار کار خوبی نکردم......خجالت میکشم .......
بذار یواشکی نگاه کنم ببینم چه خبره؟!!!
آخ آخ مامان هنوز ناراحته......
مامانی تنبیهم کرده ودست و صورتمو نمیشوره... منم حساااااااااااااااس....
بالاخره موفق شدم دلشو بدست بیارم
( خودمونیم فکرکنم مامانی تو دلش واسم ضعف هم کرده ها....)
مامانی میگه کی اینکارو کرده؟ منم لبم رو به نشانه تاسف فشار میدم....
مامانی ازم میخواد که دیگه اینکارو انجام ندم و منم سرم رو کج میکنم و میگم: دأ ( یعنی چشم )
مامان فدای تو و شیطنتهات و لوس شدنهات و لب گاز گرفتن و چشم گفتنت
در سرم تویی
در چشمم تویی
در قلبم تو
من ، عکس دسته جمعی توام . . .